سرزمین بلوچستان

بلاگ رسمی اهل سنت بلوچستان

سرزمین بلوچستان

بلاگ رسمی اهل سنت بلوچستان

۴ مطلب با موضوع «داستان عبرت امیز» ثبت شده است


در اولین برخورد خوش اخلاق باش

شیخ محمد عریفی / ترجمه: آسع

تعدادی از جوانان برای درس خواندن به آمریکا سفر کردند …

در اولین روز .. صبح زود به کلاس رفتند. کلاس شلوغ بود وهمه مشغول حرف زدن وآشنا شدن با همدیگر بودند.

مربی وارد کلاس شد … سکوت همه جا را فرا گرفت.  چشم مربی به جوانی افتاد که لبخند می زد
رو به جوان فریاد زد : چرا می خندی ؟
جوان : ببخشید !! من نمی خندم
مربی: چرا … می خندیدی .
سپس ادامه داد :تو آدم بی نظم وغیر جدی هستی بایستی با اولین پرواز برگردی پیش خانواده ات من نمی توان به اشخاصی مثل تو درس بدهم.
آن جوان از این برخورد خیلی ناراحت شده و کمی به دوستانش نگاه کرد نمی توانست بیشتر از این تحمل کند
سپس مربی با چشمانی خشمگین به در اشاره کرد وگفت : بیرون …
آن جوان هم بی چون وچرا بیرون رفت … سپس مربی به جوانان نگاه کرد وگفت : من دکتر ((.فلان.)) هستم واین کتاب اموزشی را به شما می اموزم
ولی قبل از شروع درس میخواهم این برگه های سؤال را پر کنید بدون وارد کردن نامتان ….سپس برگها را بین جوانان پخش کرد
پنج سؤال در آن وجود داشت :
۱- نظرتان در مورد اخلاق مربیتان چیست ؟
۲- نظرتان در مورد روش تدریس چیست ؟
۳- آیا مربیتان نظر دیگران را قبول دارد؟
۴-  نظرتان در مورد تکرار درس توسط مربیتان چیست؟
۵-  از اینکه مربیتان را در خارج از محیط درسی ببینید خوشحال می شوید ؟
جلوی هر سوال چهار گزینه بود ( عالی … خیلی خوب … خوب …بد )
جوانان برگه ها را پر کردند وبه مربی دادند مربی هم بدون انکه نگاهی بیندازد برگه ها را روی میز گذاشت
وشروع کرد به درس داد که ناگهان گفت : نه … چرا دوستتان را از این درس محروم کنیم
به خارج از کلاس رفت لبخند زنان به آن جوان دست داد واو را وارد کلاس کرد
مربی : مثل اینکه من خیلی با تو رفتار بدی داشتم ولی من یک ناراحتی رنج میبرم ونارحتیهای خودم را در تو ریختم … من واقعا متاسفم تو شا گرد خوبی هستی چرا که خانواده ات را ترک کردی واینجا آمدی
ممنونم از همه شما..

برای من افتخاریست که به شماها درس بدهم
مربی مهربان تر از قبل شد ولبخند میزد سپس برگه های جدیدی مثل همان برگه های قبلی بیرون آورد وگفت : الان که دوستتان امده نظرتان چیست دوباره از اول این برگه را پر کنید !!

همه برگه ها را پر کردند وبه مربی دادند ….سپس برگه های اول را بیرون آورد و با برگه های دومی مقایسه کرد
در برگه های اول، بیشتر  جوانان فقط از گزنیه بد استفاده کرده بودند
اما در برگه های دومی همه از گزینه های عالی وخیلی خوب استفاده کرده بودند
این چیزی را که دیدید نتیجه ی  رفتار بد بین مدیر وکارمند … آن رفتاری را که با دوستتان کردم تنها یک نمایش بود که میخواستم برایتان واقعی بنظر آید
ولی بیچاره قربانی رفتار خشن من شد پس ببینید چگونه نظرتان تغییر کرد هنگامی که من رفتارم را عوض کردم
این طبیعت انسان است …..

نتیجه گیری : اولین برخورد ۷۰% از تصویر واقعی توست …. پس با مردم طوری برخورد کن که بدانند این رفتار اول و آخر توست .


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۴۶
محمد نصرتی


قصر شیشه‌ای


دختر دانشجویی در رشته‌ی روانشناسی مشغول تحصیل بود، سه خواهر داشت که یکی از آن‌ها در دوره‌ی دبیرستان تحصیل می‌کرد و دو خواهر دیگر دوران راهنمایی را پشت سر می‌گذاشتند، پدرشان بقالی کوچکی داشت که از عرق جبینش چندرغازی کسب می‌کرد تا هزینه‌ی تحصیل دخترانش را بپردازد.


از میان دخترانش، دختر دانشجویش یک دختر استثنایی بود، بسیار باهوش و زرنگ و نیز خوش مشرب و خوش اخلاق، بگونه‌ای که هم‌کلاسی‌هایش برای دوستی با او با هم رقابت می‌کردند.


خودش داستان زندگی‌اش را چنین تعریف می‌کند:


روزی از روزها که پس از پایان درس از دانشگاه خارج می‌شدم ناگهان جوانی زیبا رو با قامتی رعنا و لباسی برازنده روبرویم سبز شد، چنان به من خیره شده بود که گویا سالهاست مرا می‌شناسد! با بی‌توجهی به راهم ادامه دادم اما رهایم نمی‌کرد و قدم زنان پشت سرم حرکت می‌کرد، با صدایی آرام و کودکانه گفت: به خدا دوستت دارم، عاشقتم، مدتهاست به تو می‌اندیشم، می‌خواهم با تو ازدواج کنم! شیفته‌ی اخلاقت شده‌ام!


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۲۱
محمد نصرتی


از پروردگارم پنج ریال خواستم

احمد سالم بادویلان / ترجمه: آسع

این داستان عبرت آموز برای خودم اتفاق افتاده و کسی آنرا برایم نقل نکرده ، بنابراین همانگونه که رخ داده برایتان بازگو می کنم شاید به درد انسان مأیوسی که امیدش را از دست داده.. یا انسان عجولی که از دعا کردن خسته شده ، بخورد!!


روز چهارشنبه ۲۲- ۴- ۱۴۲۳ هجری قمری


هنگام نماز ظهر در حرم مکی و زیر اتاق مؤذنان ، پس از اقامه ی نماز یکی از برادران به من اشاره کرد تا برای پر کردن صف نماز در کنار او بایستم. من هم جلو آمدم.


پس از اتمام نماز کمی عقب تر رفتم تا بتوانم چهار زانو نشسته و تسبیحاتم را در آسایش انجام دهم. نگاهم به مردی افتاد که از ظاهرش معلوم بود از فقرای حرم است. با خشوع تمام دستانش را بلند کرده بود و دعا می کرد. دستم را درونم جیبم کرده و از میان پولهایی که آنجا بود پنج ریال برداشتم و دستم را مشت کردم. به او نزدیک شده و دستم را برای سلام دراز کردم و پول کف دستم بود. او نیز سلام کرد و پول را احساس نمود. دستش را از دستم کشید و گفت: ممنون ، خدا جزای خیرت دهد. و نفهید مقدار پول چقدر بود.


گفتم: قبول نمی کنی؟


چیزی نگفت. احساس کردم او از انسانهای عفیف النفس است و قبول نخواهد کرد.


پول را در جیبم گذاشته و کمی نشستم. سپس نماز سنت را خواندم . متوجه شدم آن مرد مرتبا مرا می پاید و گویی منتظر است نمازم تمام شود!!


هنگامی که نمازم به پایان رسید کنارم آمده ، سلام کرد و گفت: چقدر پول به من دادی؟


گفتم: من پول دادم… تو که آنها را پس دادی . و چه فرقی می کند که یک ریال بوده یا صد ریال.


گفت: به خدا قسمت می دهم بگو چند ریال به من دادی؟


گفتم: مرا به خدا قسم نده ، همه چیز تمام شده .


گفت: من از پرورودگارم پنج ریال درخواست کردم. تو چقدر به من دادی؟


گفتم: قسم به الله که معبود برحقی جز او نیست، پنج ریال به تو دادم. آن مرد گریه کرد.


گفتم: بیشتر نیاز داشتی؟؟؟


گفت: نه!!!


سپس گفت: سبحان الله ، تو این پول را در دستانم گذاشتی و من پیوسته از خداوند درخواست می کردم!!


گفتم: پس چرا قبول نکردی؟؟


گفت: توقع نداشتم به این سرعت و به این شکل دعایم پذیرفته شود.


گفتم: سبحان الله


من هم آن پنج ریال را به او دادم، و او بیش از این را قبول نکرد.


پاک و منزه الله پروردگار بزرگ ((‏و هنگامی که بندگانم از تو درباره من بپرسند ( که من نزدیکم یا دور . بگو : ) من نزدیکم و دعای دعاکننده را هنگامی که مرا بخواند ، پاسخ می‌گویم. پس آنان هم دعوت مرا  بپذیرند و به من ایمان بیاورند تا آنان راه یابند)). بقره ۱۸۶


برادرتان: خالد بن محمد بن علی وهیبی – ریاض


منبع » bidary.net

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۴۷
محمد نصرتی

شما دین خود را فروختید…

ترجمه: ابوعامر
بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.

اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!

بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!»

خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:

«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!»

منبع: منتدی رسالة الإسلام
و » bidary.net
۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۲۹
محمد نصرتی